میترسم از پس این دیوار، به عشق نگاه کنم به پاهای خون آلود
میترسم به خورشید نگاه کنم که در زنجیر است
میترسم به ملکوتی نگاه کنم که جای تازیانه بر تن دارد
آه از جفای هارون
با عشق چه کردهای که دارد خون... ؟
زمین خشکش زده؛ یکی قطرهای آب برای این تشنه بغداد بیاورد؛ کربلا دارد اینجا تکرار میشود
دلم بوی مدینه میدهد... خون... خون... خون
اینجا دارند برای ماه، ختم فراق میگیرند
رهایم کنید! اینکه بر تکه چوبی میآورند، پارهای از خداست
چه قدر زخمی میآید از این دریای شکسته
زنجیرها آب میشوند
زنجیرها میسوزند
زنجیرها از خجالت میسوزند
چه قدر پروانه زیر این عبا جمع شده
مگر این گل محمد صلیاللهعلیهوآله ، کجا میخواست برود که سنگینی این همه بند، رهایش نمیکنند؟
نگاه کن مچ پاهایش را
نگاه کن، دُرست مثل پاهای اسیران شام است
چه قدر ایستاده نماز عشق خوانده! جگرم را آتش زدی بغداد؛ جگرت آتش بگیرد
این همه هستی من است که بر شانههای شکسته شهر، از زندان بیرون میآورند
این باب الحوایج است، خدای کرم است، سراسر خشوع است؛ بگذار خودم را سبک کنم
اینکه میبینی میآید، مردی است که همه زخمهای مرا میدانست، این عشق است؛ خود عشق. این بهار است؛ خون آلود میآورندش
این بهار است؛ در زنجیر میآید
این بهار است؛ با زنجیر میآید
این زنجیرهای سوخته، عزای کسی را گرفته که روزها، برایشان قرآن خوانده بود
دلم هوای کاظمین کرده
دلم بوی تو را میدهد
کاش این همه زنجیر را میتوانستم پاره کنم و به سویت بشتابم
کاش من هم رها و آسمانی بودم
کاش من هم یکی از این همه کبوتر باشم که به دیوارهای این زندان میکوبند
دارند میآورندت؛ پیچیده در جامهای از خون و زنجیر
میخواهم دلم را تکه تکه کنم
این آخرین سطر دلتنگیها و آخرین ترانه اندوه من است
دلم را آرام کن، خشمم را فرو نشان و دهانم را ببند
باید از تو صبر بیاموزم، کظم غیظ کنم و از تو یاد بگیرم که چگونه با زنجیر میتوان به عرش رسید
بغضها، ابر میشوند و ابرها باران
کوچهها دلتنگ، کوچهها تاریک، آینهها غرق در غبار؛ انگار این روزهای پس از تو، سرنوشت تمام پیشانیها را سیاه نوشتهاند
زخم نبودنت را سر بر کدام دیوار باید گریه کرد؟ تمام پیرهنها بوی غربت گرفتهاند
این روزها آشنایی غریب، فرزند مهربانی غریب و پدر آشنایی غریبتر، با خاک وداع میکند
لیست کل یادداشت های این وبلاگ